اینبار برعکس شروع کردیم. این را من میدانم و خودش در آن توئیت یکخطی و جواب ۴ کلمهای من. حالا ۱۵ ماه از آن روز گذشته آقای شین! و من آخرینباری که وارد اتاق یخی افسردگی شدم را دیگر یادم نیست. تو قدم به قدم من را از آن دیوارهای یخزده و سوز سرما دور کردی. هیچ برهه از زندگیم از حال خودم و رابطهام و روزمرههایم اینقدر راضی و سرحال نبودهام. تو میدانی اینها ایدهپردازی و اگزجرهی یک ذهن سانتیمنتال ۴۰ ساله نیست. اینها را من و تو ۱۵ ماه (منهای یک هفته) زندگی کردهایم.
کلمهها از من میگریزند چون داروها هنوز به قوت خودشان موثرند. حالا عکس و نقاشی و کلاژ برایم جای کلمات را گرفته. نمیدانم شاید هم ذهنم از نوشتن خسته شده یا نوشتن، خاطرات روزهای سخت و مهآلود را زنده میکند ولی شاید شروع کنم دوباره بنویسم. از سبکی و ذهن آرامی که با حسین دارم. از دوستی او که تجربهای جدید و ذوقآلود و یگانه است. از آن آتش زندگی که دوباره در من افروخته و از تنهایی مطلق نجاتم داده.
پ.ن. برای نامهای اداری باید چیزی دربارهی خودمان مینوشتم. بعد از سالها دوباره خوابهایم پر از کلمه شد. پر از صفحات کاغذ که که جملات تند تند و پشت هم رویشان ردیف میشد. مرز خواب و بیداری بود. شاید دوباره کیبورد منتظر حروف فارسیست.
پ.ن ۲ در عجبم از ابتدایی بودن امکانات اینجا. به زودی نقل مکان میکنم.
درباره این سایت